در ماه محرم از دوران کودکی حس و حال عجیب و غریبی برایم دست میداد، ولی نمیتوانستم بنویسم؛ حالا هم چند روزي است كه حس و حال غريبي دارم، چند روزي است كه احساس میکنم درسم ضعيف شده، حافظه ام ياري نمیکند. چند روزي است كه تئوریهای سیاست کار نمیکند؛ ساعتها، روزها، ماهها و سالها در كلاس هاي درس نشستم و ياد گرفتم چگونه محاسبه كنم و چطوری سیاست کنم؛ چگونه از روابط طبيعي سیاسی به نتايجي زيبا و روح نواز برسم. اما حالا ديگر اين روابط كار نمیکند. شايد هم من درسم را خوب ياد نگرفته ام، شايد چيزهايي كه ياد گرفته ام كافي نبود تا بتوانم محاسبه و عمل كنم، در ریاضی نتوانستم بفهمم كه چگونه ۱۸۰۰۰ نامه ناديده گرفته میشود و عددی به اين بزرگي در كجاي رياضيات محو میشود؟! چگونه عدد «هفتاد و دو» از «سی هزار» بيشتر است؟ اين محاسبات روي كاغذ نمیرود.
هرچه بيشتر پیش میروم، هرچه بيشتر محاسبه میکنم، كمتر میفهمم، كمتر استدلال هايم ياري ام میکند. چگونه عدهای قلیل با زن و فرزند به قربانگاه میروند؟ كجاي استدلال هاي بشري نوشته شده آب بر روي كودكان بسته شود؟ اين محاسبات روي كاغذ نمیرود و در هیچ رویکرد سیاسی جایی ندارد. چگونه یک نوجوان كه حتی لباس جنگي اندازه تن اش نيست با لباني تشنه، چندين مرد بلند قامت جنگي را تار و مار میکند؟! اين محاسبات روی كاغذ نمیرود. چگونه طعم تلخ مرگ، به كام جواني پر شور و حال، از عسل شيرين تر میشود ؟! چگونه رجزخوانی قاسم، لرزه بر اندام لشکري میاندازد و چگونه دشمن را به مبارزه میطلبد و چگونه چندين و چند نفر از پسش بر نمیآیند و به ناچار دورهاش میکنند تا داغ بر دل پيرمردی يا بهتر است بگويم بزرگمردی بگذارند؟!
اين محاسبات روي كاغذ نمیرود و منطق سیاسی امروزی که بیشتر روی محاسبه منافع و قدرت میچرخد نمیتواند پاسخ دهد و محاسبه کند.
مگر يك بدن چقدر جای دارد تا نيش هزار تير و نيزه و شمشير را تحمل كند؟ چگونه میتوان فهميد «اِرباً اِربا» يعنی چه؟ چگونه میتوان جسد تكه تكه شده جواني خوشقامت و رعنا را نزد خواهرش برد؟! اين محاسبات روي كاغذ نمیرود.
هرچه جلوتر میروم بيشتر شاهد از بين رفتن قانون ها و روابط و محاسبات میشوم. آن زمان كه ستاره های شش ماهه بر دستان خورشيد خودنمائی میکند آن زمان كه با گريه هاي كودكي كه از تشنگي تاب و توان برايش نمانده، ستون دشمن به لرزه در میآید و زمزمه هايي از سر شَك و ترديد بين شان ميافتد. آن زمان كه تیر سه شعبه اي نفرين شده در طلب صيد سپيدی گلویی میتازد، آن زمان كه همه به چشم میبینند طول تير از قد كودك بيشتر است، چگونه تاب بياورم و ببينم لحظه ي برخورد تير و گلو را؟ حتی اگر پای روابط فيزيكي را به ميان بياوريم، اگر سرعت اوليه تير را صفر بگيريم، اگر اصطكاك هوا را هزار برابر كنيم، اگر جلوی تير، هزار سد بگذاريم، باز هم میبینیم تيری كه از سر خشم و جهل در كمان گذاشته میشود، گلویی را كه از برگ گل نازكتر و نرمتر است پاره میکند. چگونه میتوانم جلوی اين تير را بگيرم و چگونه میتوانم بفهمم بريده شدن از گوش تا گوش يعنی چه؟ به غیر عشق و هدف و آرمان هیچچیزی دیگر نمیتواند پاسخ گوید و محاسبه کند.
آن زمان كه شيری به ميدان میرود تا خاطرات حيدر را زنده كند، تا از سد گرگهاي بي صفت بگذرد، به نهر برسد و مَشكی، فقط به اندازهای مَشكي آب بياورد، آن زمان میبینیم كه زنده شدن خاطرات حيدر بر گرگها گران میآید و يادآوري خفت خويش را تاب نميآورند. آن زمان است كه میتازند تا به هر طريقي شده انتقام پدر را از پسر باز گيرند. آن زمان كه دستی بالا میآید تا فقط با خوردن چند قطره آب، تواني دوباره گيرد اما...
اما يادآوري گلوي تشنه كودكان، آب را به رود بر میگرداند. آن زمان كه مَشك به دندان گره میخورد تا مبادا قولي كه به رقيه داده از بين برود و ناكام شود. مگر سر انسان چقدر توان دارد تا نيروي وارده از عمود آهنين را تاب بياورد؟ مگر يك چشم چقدر گنجايش دارد تا سه شعبه را در خود جاي دهد؟
آن هنگام كه روي زمين میافتد فاطمه را بالاي سرش میبیند و میشنود آن صداي بهشتي را كه می گوید: «پسرم... »! برادر را در كنار خود میبیند و همچون شمع، آب میشود از خجالت؛ چراكه نتوانسته بود به قول خود عمل كند. چگونه میتوانم اين لحظات را ببينم و تاب بياورم! چگونه میشود فهميد « إنكَسَرت ظَهري» يعنی چه؟!
اين محاسبات روي كاغذ نمیرود و سیاست نیز پاسخی ندارد. آن زمان كه خواهري از بالا تماشا میکند عشق بازي برادرش را با خدا، آن زمان كه هركس و ناكسي به خود اجازه میدهد به پيكار نوه ی رسول الله بيايد؛ آن زمان كه تیر سه شعبه آخرين زهر خود را میریزد و میدرد سينه ای را كه مخزن حقايق الهي بود؛ آن زمان كه خنجر هم توانش را از دست میدهد و نمیتواند جسارت كند به گلویی كه بوسه گاه پيامبر و فرشتگان است، آن زمان كه براي به غارت بردن انگشتر، از انگشت هم نمیگذرد، آن زمان كه نعل تازه اسبی بر پيكری فرود میآید كه زماني بوسه گاه پيامبر بود؛ آن زمان كه خواهري رگهاي بريده را بوسه میزند، چگونه میتوان با معادلات تخمين بزنم جاي چند نيزه و تير و شمشير روي اين بدن است؟ چگونه میتوان تصور كنم چه در دل زينب مي گذرد؟! اين محاسبات روي كاغذ نمیرود.
مگر پاهاي كودك سه ساله چقدر توان دارد تا روي خارهاي صحرا به دنبال سر بابا برود، چگونه بدنش تحمل كند تازيانه ی جهل را؟ چگونه ببيند هركسي را كه روزي به او عشق میورزیده و مسجود فرشتگان بوده، حال سر بر نيزه دارد؟ چگونه ببيند و تاب بياورد؟! اين محاسبات روي كاغذ نمیرود و تنها عشق است که پاسخ میگوید.
اينها تنها گوشه ای از نشانه هايي بود كه حيرانم میکرد و نمیدانستم محاسبه كنم اوج درد را، اما زماني میرسد كه ديگر ديوانه میشوم. ديگر از توان بيرون است حتي لحظهای تصور كردن آن كلمات، اين چه رازي است؟ اين چه عشقي است؟ زماني میرسد كه دنيا دور سرم میچرخد، زماني میرسد كه تمام محاسبات و معادلات زمين و زمان به هم میریزد، زماني میرسد كه دنيا میفهمد همه هستي، اين چيزهايي نيست كه روي كاغذ محاسبه میشود، همه ی هستي استدلال هاي ناقصي نيست كه به عقل ما میرسد.
زماني میرسد كه دنيا میفهمد عشق را بگونهای ديگري بايد تفسير كرد. زماني كه دختر حيدر بت شكن، در برابر كفر و جهل سينه سپر میکند و با صداي نبوي و غرور علوي فرياد میزند: "ما رأيت الّا جميلا " (چيزي جز زيبايي نديدم) حال میدانم که عشق یعنی چه؟ چرا تا این اندازه عاشقان در این مکتب به سر و سینه شان میزنند.
صبور بیات- خبرگزاری جمهور