فال حافظ / طنز

21 عقرب 1400 ساعت 17:28



روزگاری بود که همه چیز داشتم. وضع مالی‌‌‌‌‌‌‌ام تا اندازه‌ای خوب بود. یک روز از داخل پارک شهرنو/ پایتخت کشور، از یک فال‌فروش یک فال خریدم. همین‌که فال را باز کردم چشمم به این تک‌بیتی از حافظ خورد:
-         دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور!

این‌را که خواندم، بیشتر غم‌دار شدم و با خواندن آن فکر کردم که جناب حافظ شیرازی می‌خواهد بگوید که اوضاع تو همیشه این‌گونه خوب نمی‌مانه. همین‌طور هم شد و از آن زمان تاکنون آب سرد زندگی‌ام گرم نیامد که نیامد.

مدتی نگذشت که صاحب آپارتمان به‌دلیل نپرداختن کرایۀ اتاق، من را هشدار می‌داد و می‌گفت: «بار و بستره‌ات را جمع‌کن و برو خودته گم کن.» در حالی‌که دوماه شده بود، کرایه اش را نپرداخته بودم. صاحب آپارتمان ما یوسف نام‌ داشت. بخشی از کار روزانه‌‌ام این بود که تمام سعی و تلاش‌ام را می‌کردم تا از دست او فرار کنم و خودم را سر راهش قرار ندهم. همین چند روز پیش بود که دار و ندار خود را از اتاق جمع کردم و تصمیم گرفتم که بدون پرداخت کرایه فرار کنم؛ چرا که چاره دیگری جز این کار نداشتم.
در وقت جمع‌آوری وسایل‌ام یکبار دیگر با فال‌حافظ سرخوردم این‌بار با هزار و یک نذر و نیت آن‌را باز کردم و گفتم: خدایا خودت کمکم کن. خدا هیچ بنده‌اش را این‌گونه بدشانس نکنه، این‌بار مصراع اول این بیت شعر در فال این بود:
-         یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور!
نمی‌دانم چرا به‌یکبارگی تمام موی بدنم سیخ شد، فکر کردم یوسف/ مالک آپارتمان پشت در منتظر کرایه‌است. نمی‌دانم با چه‌حالی خودرا تا سرک رساندم. همین‌که منتظر تاکسی بودم یکی با دست زد سر شانه‌ام، برگشتم دیدم که یوسف هست، او را که دیدم رنگم از شرم مثل گج سفید شد.
حیران مانده بودم که به یوسف چه بگویم در همین‌ اثنا به تلفن او، زنگ خورد، دیدم یوسف گفت باشه پیراهن جدید هم می‌خرم. تیلفون که تمام شد گفتم، یوسف‌جان ینگه‌ام بودند؟ سر خود را تکان داد و گفت نه دوست دخترم بود! گفتم زلیخا خانم؟ گفت تو از کجا می‌دانی؟! گفتم ای‌بابا حکایت شما را عالم و آدم می‌داند. از یوسف پرسیدم، پیراهن نو را برای بانو زلیخا می‌خواهید بخرید؟ گفت نه برای خودم. گفتم یوسف‌جان هر دفعه که پیش زلیخا می‌روی نمی‌دانم چرا پیراهن‌ات از پشت پاره میشه. یوسف با عصبانیت گفت این موضوع اصلا به تو چه ربطی‌داره که از من می‌پرسی؟ در آخر هم با تهدید گفت تا فردا وقت‌داری پول‌ کرایه‌ی اتاق را فراهم کنی و گرنه خودم پولت می‌کنم.
از ترس پاهایم قدرت ایستادن نداشت. آهی کشیدم و بخود گفتم ایکاش یوسف به‌جای اینکه فردا پولم کنه همین‌حالا کولم می‌کرد. همین‌که یوسف رفت به خود گفتم باید یک فکری برای خودم کنم. گفتم باید از این کشور بکنم و بروم به کشور دیگری.
فوری رفتم ترمینال و یک بلیت گرفتم و رفتم به طرف ایران. از مرز ایران یک کشتی پیدا کردم که من را قاچاقی ببره به آن طرف آب. سوار کشتی که شدم دیدم غیر از من چند نفر دیگه هم در کشتی هستند که می‌خواهند، قاچاقی بروند. از جمله مسافرهای کشتی یک فال فروش بود که کنارم نشست و گفت بیا دو تا فال برایت هدیه می‌دهم. فال اولی را همین حالا بخوان، فال دومی را بگذار جیبت و همین‌که به مقصد رسیدی بخوان. فال اولی‌را که باز کردم دیدم این بیت شعر از حافظ آمده بود:
-         ای‌دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کـند
-          چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
همین که این بیت را خواندم باز دوباره ترس و دلهره افتاد در دلم، شاید به‌خاطر تجارب بدی‌ که با مرحوم حافظ داشتم. خود را تسلی دادم و گفتم باید حرف بد را به دل راه ندهم. اما؛ همین‌که دیدم دریا توفانی شد، به‌خودم گفتم بدبخت شدم بدبخت. اما بعد گفتم شاید ناخدای کشتی اسمش نوح باشه و ما را نجات بدهد. در همین‌ اثنا رفتم از یکی از کارکنان کشتی پرسیدم صاحب این کشتی کی هست؟ گفت آقای نوح. این را که گفت فکر کردم دنیا را به من دادند و خیلی خوشحال شدم. بعد به کارگر کشتی گفتم، پس ناخدای این کشتی آقای نوح است. او گفت نخیر آقای نوح روز گذشته مریض شدند و بجای ایشان امروز فرزند ارشدشان ناخدای کشتی هست. این‌را که گفت دنیا پس پیش چشمم سیاه شد. متاسفانه چیزی‌که فکر می‌کردم همان شد و کشتی در دریا غرق شد. من هم داخل آب افتادم. یک تکه چوب که از کشتی شکسته روی آب بود را گرفتم با هزاران زحمت شناکنان حرکت کردم. به ساحل که رسیدم، یادم افتاد که آن فال فروش برایم فال دومی هم داده بود، وقتی رسیدم این‌را باید بخوانم. هر چند با تجربه‌ای‌ که از میزان ارادت حضرت حافظ به خودم داشتم، کار درست آن بود که دیگر فال‌حافظ را باز نکنم، اما؛ نمی‌دانم باز یک کنجکاوی عجیب و غریب مرا وا داشت که فال دومی‌را هم باز کنم. فال را باز کردم و دیدم که این بیت آمده‌است:
-         کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
-          باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
تا مصرع دوم رسیده بودم چند تا پولیس دور و برم جمع شدند و همین‌که فهمیدند من غیرقانونی آمده‌ام؛ فوراً مرا به زندان آن کشور انتقال دادند. در برابرِ در ورودی زندان، یک فال فروش بود و گفت ترا خدا افغانی جان یک فال بخر. گفتم ای‌بابا مگه نمی‌بینی که به دستانم دستبند زده‌اند. فال‌فروش دلش سوخت برایم یک فال مجانی داد.
داخل زندان با یک‌نفر بنام سلیمان ‌هم‌اتاقی شدم و هردو با هم دوست‌شدیم. او، برایم تعریف کرد که رییس زندان یک آدم بسیار ظالم و در عین‌حال، بی‌رحم‌؛ بنام اسکندر است. در جریان حکایت دوستم از مسئول زندان، یاد فالی‌که فال‌فروش دم در زندان برایم داده بود افتادم. دست راستم را بردم به جیب و با گفتن بسم‌الله فال‌حافظ را باز کردم که این شعر از حافظ بزرگوار آمده بود.
-         دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
-         رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
بخود گفتم، خدا جان این چه‌ حال است که حافظ حتی در داخل زندان‌ هم دست از سر من بر نمی‌دارد. سلیمان گفت: برادر ناراحت نباش و غصه نخور. همین‌که از زندان آزاد شدیم هر دو باهم کار تجارت راه می‌اندازیم. دو سال بعد، از زندان آزاد شدیم و با هم به شهر سلیمان یا همان ملک سلیمان حضرت حافظ رفتیم و در آنجا کار وبار تجارت راه انداختیم.
شاید این پرسش ذهن خیلی‌ها را بخود مشغول ساخته باشد که چه تجارتی‌راه انداخته باشیم؟ اجازه دهید که بگویم، من و سلیمان سر چهار راه‌ها مشغول فال‌ فروشی بودیم. شکر خدا از برکت حضرت حافظ، بر عکس آنچه که من دیدم و لمس کردم روز و روزگارم این روزها متفاوت هست. اکنون دوسال است که وضع مالی‌ام خوب شده و تصمیم دارم که دوباره به افغانستان برگردم و یک دوکان فال‌فروشی بازکنم آن‌هم در قلب پایتخت در نزدیکی آپارتمان رهایشی یوسف‌جان.

نجیب‌آرمان- خبرگزاری جمهور


کد مطلب: 144548

آدرس مطلب: https://www.jomhornews.com/fa/note/144548/

جمهور
  https://www.jomhornews.com