در آغاز باید تأکید شود که هدف این نوشته نه توجیه وابستگی، مزدوری و مشروعیتبخشی به استعمار و تجاوز بیگانهها است و نه تلاش برای عادیسازی نقش قدرتهای خارجی در سرنوشت افغانستان. آنچه در این تحلیل ارائه میشود، صرفاً انعکاس واقعیتهای تاریخی و ساختاری است که زمینۀ لازم برای بررسی عقلایی سیاست در افغانستان را فراهم میسازد. بیان این واقعیتها به معنای تأیید اخلاقی یا سیاسی آنها نیست، بلکه هدف آن است که با نگاهی انتقادی و تحلیلی، روشن شود چرا جریانات سیاسی افغانستان بدون پشتوانۀ خارجی مجال تداوم نیافتهاند.
سیاست در افغانستان همواره در میانۀ میدان بازی قدرتهای بزرگ شکل گرفته است. نه تنها در قرن بیستم و بیستویکم، بلکه در سراسر تاریخ معاصر، جریانات سیاسی و نظامی افغانستان بدون پشتوانه خارجی مجال دوام نداشتهاند. سرزمینی فقیر، بیمنابع، محصور در خشکی و گرفتار تضادهای قومی و سمتی، نمیتواند به تنهایی ابزارهای لازم برای کنش سیاسی پایدار را فراهم کند.
از این رو، عقلاییترین شیوه برای تحلیل سیاست افغانستان، پذیرش نقش استعمار، مداخله و وابستگی بهعنوان بخشی از واقعیت سیاسی است، نه بهعنوان یک انحراف اخلاقی. وابستگی نه نشانه ضعف فردی یا جمعی، بلکه حاصل شرایط ساختاری و ژئوپولیتیکی است که قدرتهای بزرگ بر این کشور تحمیل کردهاند.
از کجا به این نتیجه رسیدم؟
من مطلق حکم نمی کنم و این کار را نیز خلاف منطق و عقلانیت امروز می بینم. اما عوامل و مولفه های واقع گرایی سیاسی، تاریخ پر آشوب افغانستان و مسیر ظهور، انکشاف و قدرت گیری جریان های مختلف سیاسی، تحلیل سطح وابستگی در میان جریان های مختلف، جنبه تقلیدی بودن پدیده سیاست گری در افغانستان، سیاست مداران مصنوعی و ساخته شده، دروغ های بافته شده ی تاریخ و مسخ عمد تاریخ، از جمله موارد حایز اهمیت در این نتیجه گیری بوده است. حالا برویم دنبال تحلیل پدیده استعمار و وابستگی در میان جریان های سیاسی در تاریخ معاصر افغانستان.
استعمار؛ تهدید یا ضرورت؟
در نقد جریانهای سیاسی افغانستان، نخست باید پرسید: استعمار چگونه تفسیر میشود؟ در ادبیات سیاسی افغانستان، استعمار همواره بهمثابه دشمن مطلق، عامل تباهی و تهدیدکننده هویت ملی معرفی شده است. اما تجربه عملی نشان داده که استعمار ـ چه در قالب شوروی و چین و چه در شکل ایالات متحده و کشورهای عربی ـ توانسته است به جریانهای سیاسی و حزبی افغانستان منابع مالی، سازمانی و مشروعیت بینالمللی ببخشد.
از این منظر، استعمار دو چهره دارد:
1. چهرۀ تهدیدکننده: وقتی که آزادی و استقلال سیاسی یک جریان را محدود میسازد.
2. چهرۀ فرصتساز: وقتی که منابع لازم برای تداوم کنش سیاسی، بقا در میدان رقابت و حضور در ساختار قدرت را فراهم میکند.
افغانستان بهدلیل فقر مزمن ساختاری، هرگز نتوانسته است استقلال مطلق سیاسی را تجربه کند. هر جریان سیاسی که داعیۀ استقلال و بیطرفی داشته، عمرش بیش از یک سال دوام نیاورده است. این خود نشان میدهد که استعمار، بهعنوان «عامل بیرونی»، در واقع محرک اصلی تاریخ سیاسی افغانستان بوده است.
وابستگی؛ تابو یا قاعده؟
دومین مسئلۀ اساسی در نقد جریانشناسی سیاسی افغانستان، موضوع وابستگی است. چرا وابستگی در فضای سیاسی افغانستان بهعنوان تابو و امر مذموم تلقی میشود؟ در حالی که واقعیت تاریخی دقیقاً خلاف آن را نشان میدهد. حداقل در این مسیر، مطالعه چند مورد تاریخی ضروری است:
• چپ وابسته به مسکو و پکن: حزب دموکراتیک خلق افغانستان محصول مستقیم راهبردهای شوروی بود. انشعابهای درونی آن نیز نهتنها ناشی از تضادهای قومی و ایدئولوژیک داخلی، بلکه بازتاب سیاستهای مسکو در مهندسی جریانهای وابسته بود. همینطور جریانهای مائویستی، محصول دکترین چین در مهندسی جبهۀ چپ در کشورهای پیرامونی بودند.
• راست وابسته به اسلامآباد و تهران: جریانهای اسلامی، چه اخوانی و چه سلفی، از همان آغاز وابسته به پاکستان و کشورهای عربی بودند. تقسیمبندی به هفتگانه در پاکستان و نهگانه در ایران، حاصل تصمیم و مداخلۀ مستقیم قدرتهای خارجی بود، نه انتخاب آزادانۀ رهبران افغان.
• تکنوکراتهای وابسته به غرب: پس از 2001، جریان تکنوکراتهای لیبرال افغانستان از منابع مالی و فکری غرب تغذیه شد. آنچه به نام دولتسازی، جامعه مدنی و نهادسازی مطرح شد، در واقع ترجمان سیاستهای واشنگتن و بروکسل در کابل بود.
نتیجه اینکه وابستگی نه تنها تابو نیست، بلکه قاعدهای عمومی و اجتنابناپذیر در افغانستان است. هر جریان سیاسی که این واقعیت را نادیده گرفته و داعیه استقلال مطلق سر داده، عملاً به شکست و فروپاشی محکوم شده است.
عقلایی بودن مداخله و مزدوری
حال پرسش اصلی این است: آیا وابستگی و به اصطلاح «مزدوری» پدیدهای غیر اخلاقی و ضد ملی است، یا میتواند عقلایی و استراتژیک تلقی شود؟ پاسخ را باید در چند نکته روشن کرد:
1. منابع بقا: در افغانستانِ فقیر، منابع مالی و سازمانی داخلی بههیچوجه پاسخگوی نیازهای جریانهای سیاسی نیست. در نتیجه، وابستگی به منابع خارجی یک ضرورت بقا است، نه انتخاب اخلاقی.
2. پویایی ژئوپولیتیک: افغانستان در قلب هارتلند قرار دارد و بهطور طبیعی میدان رقابت قدرتهای بزرگ است. جریانهای سیاسی داخلی تنها زمانی مجال بقا و تأثیرگذاری مییابند که خود را به یکی از این بلوکهای قدرت متصل کنند.
3. پایداری سازمانی: وحدت درونی، همگرایی ایدئولوژیک و استمرار کنش سیاسی بدون حمایت خارجی تقریباً ناممکن است. تجربه تاریخی نشان میدهد که جریانهای بدون پشتوانه بیرونی، به سرعت دچار فروپاشی و انشعاب شدهاند.
4. منطق اسباب: در عالم سیاست، همانند عالم اسباب، هیچ هدفی بدون ابزار قابل تحقق نیست. ابزار اصلی سیاست در افغانستان ـ از سرمایه مالی تا رسانه و مشروعیت بینالمللی ـ همه از بیرون میآید. بنابراین رد وابستگی به معنای بستن راههای عقلایی سیاستورزی است.
نتیجهگیری
نقد جریانهای سیاسی افغانستان، بدون پذیرش نقش محوری استعمار و وابستگی، به انحراف میانجامد. وابستگی نه تابو، بلکه قاعدۀ اصلی تاریخ سیاسی افغانستان است. استعمار، چه در قالب شرق و چه در شکل غرب، همواره موتور محرک جریانات سیاسی بوده است. بنابراین، برخورد عقلایی با استعمار به معنای شناخت فرصتها، بهرهگیری از منابع بیرونی و تبدیل مداخلۀ خارجی به ابزار بقا و نفوذ است.
اگر جریانی سیاسی در افغانستان داعیۀ استقلال مطلق و بیگانۀهراسی داشته باشد، خود به خود در مسیر نابودی گام برمیدارد. عقلایی بودن سیاست در این سرزمین، یعنی پذیرش وابستگی بهعنوان بخشی از واقعیت ساختاری و تلاش برای تبدیل آن به ابزار قدرت، نه فرار از آن با شعارهای توخالی.
به همین دلیل، در افغانستان نه چپ مستقل مانده، نه راست بیوابسته دوام آورده و نه تکنوکرات غربی بدون حمایت بیرونی توانسته است جریانسازی کند. همه اینها نشان میدهد که مزدوری، در واقع برچسبی اخلاقی برای امری استراتژیک است: یعنی پیوند خوردن با منبع خارجی بهمنظور بقای سیاسی. تاریخ افغانستان ثابت کرده است که سیاست، بدون استعمار و بدون وابستگی، صرفاً یک توهم است.
عبدالناصر نورزاد- خبرگزاری جمهور