۰

اندر باب دفاع مریدانه

دوشنبه ۳۰ سرطان ۱۳۹۳ ساعت ۱۲:۲۱
این مطلب در پاسخ به مقاله «انتقاد متوهم» نوشته آقای شاکر مرادی در روزنامه هشت صبح نگاشته شده است. روزنامه «هشت صبح» اگرچه این پاسخ را در شماره امروز خود منتشر نموده، اما از آن‌جایی که در مطالب مربوط به آقای سپنتا دست زده‌اند و برخی پاراگراف‌ها را حذف کرده‌اند، خواستم متن کامل آن، در خبرگزاری جمهور نیز منتشر شود.
اندر باب دفاع مریدانه

یادداشت: این مطلب در پاسخ به مقاله «انتقاد متوهم» نوشته آقای شاکر مرادی در روزنامه هشت صبح نگاشته شده است. روزنامه «هشت صبح» اگرچه این پاسخ را در شماره امروز خود منتشر نموده، اما از آن‌جایی که در مطالب مربوط به آقای سپنتا دست زده‌اند و برخی پاراگراف‌ها را حذف کرده‌اند، خواستم متن کامل آن، در خبرگزاری جمهور نیز منتشر شود.

یک
یکی از دوستان اندیش‌مندم که رفیقِ شفیق و دوست نزدیک سپنتا نیز می‌باشد، می‌گفت آقای دکتر، دوست دارد که مردم او را «استاد» بخوانند، نه «وزیر صاحب» و «رییس صاحب». او دلیل این امر را در تمایلاتِ مریدپرورانه آقای سپنتا دانسته و می‌خواست بگوید که آن فرزانه فرانکفورتی در پی مریدپروری در میان قشر تحصیل‌کرده افغانستان است و آسان‌ترین طریقه این کار را نیز بزرگ‌نمایی وجهه اکادمیک‌اش می‌داند.
واقعیت نیز آن است که نام و نشان دانشگاهی یکی از ابزارهای مریدپروری بوده و به قول این راند، «وسیله‌یی است برای جلوگیری از مباحثه و درآوردن موافقت طرف با برداشت‌های بحث‌ناشده خود». درست به همین دلیل است که در جهان اندیشه، فلاسفه مانند میشل فوکو، علیه «نام و نشان دانشگاهی» موضع‌گیری نموده و آن را زیان‌بار می‌خوانند. میشل فوکو، باری در گفتگو با روزنامه لوموند فرانسه، خود را فیلسوف نقاب‌دار خوانده و خواستار حذف نامش از پای مصاحبه شده بود. او در همان مصاحبه، در باره فایده بی‌نامی می‌گوید: «از آن‌جا که نمی‌دانی من کیستم، تمایل هم نخواهی داشت که جستجو کنی به چه دلایلی آن‌چه را که می‌خوانی من گفته‌ام؛ بگذار فقط به خود بگویی: این درست است آن اشتباه است. از این خوش‌ام آمد از آن خوش‌ام نیامد. همین و بس».
به هرصورت، نام و نشان دانشگاهی سپنتا نیز برای او مریدهایی در شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌هایی چاپی دست و پا کرده و او را به مقام مرادی و مرشدی رسانده و در جایگاه فراتر از نقد نشانده است. در چنین وضعیتی، وای به حال کسی که جرئت کند و با افاضات عالمانه جناب استاد برخورد نقادانه انجام دهد. در آن صورت باید هرگونه توهین و تحقیر و دشنام را از سوی مریدان به جان خریده و تحمل نماید.
القصه این‌که به دنبال انتشار نقدهایم بر واپسین مقاله سپنتا در روزنامه هشت صبح، مریدان دوآتشه و سینه‌چاک آن از هر سو بر من هجوم آوردند و حمله‌ور شدند. یکی مرا ناتوان‌تر و عاجزتر از درک و فهم و نقد سخنان وی خواند، و دیگری توهم‌زده و کژبحث و ناآشنا با مکتب فرانکفورت دانست و مرا متهم به برداشت انحرافی از سخنان رییس شورای امنیت ملی نمود.
اگرچه می‌دانم که بحث‌کردن در چنین فضایی احتمالاً سودی در پی ندارد، اما با آن‌هم می‌کوشم رئوس مطالب مورد اختلاف خود با آقای سپنتا را در این‌جا یادآوری کنم تا دیده شود که برداشت من از نوشته‌های آقای سپنتا انحرافی است و یا دفاع آن‌ها مریدانه و کورکورانه.

دو
مواردی که من با آقای سپنتا اختلاف دارم به گونه مختصر، موارد زیر است:
۱ - حق شهروندی: آقای سپنتا در چندنوشته پسین خود، مبارزات هویتی جوانان کشور را نماد سقوط آن‌ها در حضیض ابتذال دانسته و به جای آن جوانان را به تأکید بر حق شهروندی توصیه نموده است. آقای سپنتا فکر می‌کند که تأکید بر حق شهروندی می‌تواند راه حل منازعات تباری در این سرزمین باشد. اما من در این مورد با آقای سپنتا مخالفم. به باور من، اکتفاء به حق شهروندی و اجتناب از مطالبات گروهی، به جای آن‌که منازعات تباری را در این سرزمین پایان بخشد، در آینده نزدیک به نفع گروه‌های تمامیت‌خواهِ قومی و به زیان جنبش برابری‌طلبی خواهد انجامید. حق شهروندی، حقی است که به افراد تعلق می‌گیرد و نه به گروه‌ها؛ و این زمینه را برای آن مساعد می‌سازد که انسان‌های اقتدارطلب، زیر نام حق شهروندی به جنگ داعیه‌های حق‌طلبانه گروه‌های قومی و فرهنگی رفته و از پذیرفتن «حق گروهی» افراد امتناع ورزند. مهم‌ترین نمونه‌اش، در سطح جهانی، مخالفت پییر ترودو، نخست وزیر پیشین کانادا، با اعطای حق خودمختاری به کبک می‌باشد. ترودو در حالی که خود از جمله فرانسوی‌زبانان ایالت کبک بود، اما مخالفت خود با اعطای حق خودمختاری به ایالت کبک را با این دلیل توجیه می‌کرد که حق به افراد تعلق می‌گیرد، نه به جمعیت‌ها.
اکتفاء به حق شهروندی امروزه در افغانستان به معنای آن است که شهروندان فارسی‌زبان به حقوق و آزادی‌های فردی و سیاسی خود دل‌ خوش نموده و هیچ‌گاهی خواهان ایجاد فرهنگستان زبان فارسی نشوند، و یا هزاره‌ها و ترک‌ها هیچ‌گاهی خودمختاری استان‌های ازبیک‌نشین و هزاره‌جات را مطالبه نکنند. مطالبه حق خودمختاری ولایات ازبیک‌نشین و هزاره‌جات و ایجاد فرهنگستان زبان فارسی، نیازمند آن است که ما حق گروهی را نیز به رسمیت بشناسیم. من این موضوع را اگرچه چندباری است که در مقالاتم صریح مطرح می‌کنم، اما آقای سپنتا و مریدان او همواره با خاموشی از کنار آن می‌گذرند.
۲ – ابتذال فرهنگی: آقای سپنتا در مقالهپسین خود، راهی را پیموده که فرهاد دریا در آهنگ «اوغایتا» پیموده است: هر دو در پی قداست‌بخشی به گذشته‌اند؛ منتها با این قدر تفاوت که یکی از مفهوم فلسفی دیکادنس سود برده و دیگری همان حرف‌ها را بی‌فلسفه گفته است؛ یکی در پی ترسیم یک گذشته‌ی آرمانی است و دیگری در جستجوی یک گذشته‌ی بهتر. هردو با نگاه به گذشته، امروز را نقد کرده‌اند و مملو از ناهنجاری خوانده‌اند. «امروز» از نظر سپنتا روزگار تهی‌شدن افغانستانی‌ها از ارزش است: ارزش‌های سنتی از هم‌پاشیده و هنوز جای خود را به ارزش‌های مدرن نداده و گرفتار یک نوع انحطاط و ابتذال فرهنگی گردیده است. قوم‌گرایی و پناه‌بردن به هویت‌های قومی از نظر او، یکی از نمونه‌های این انحطاط است. اما من بدین عقیده‌ام که مبارزات عدالت‌خواهانه جوانان ما، نه نشانه ابتذال فرهنگی، بل نمونه رشد اخلاقی شان می‌باشد. این مبارزات، نشان می‌دهد که نسل امروز نه تنها دیگر راضی نیستند به عنوان «غلام‌بچه» در دربارهای شاهی زندگی کنند، بل ستم‌گری‌های ملی و طبقاتی را نیز به چالش طلبیده و برای ایجاد یک افغانستان آزاد، برابر، و برادر و خواهر مبارزه می‌کنند. در این میان شاید برخی‌ها به دشنام و فحش و ناسزا روی بیاورند و مانند آقای سپنتا، رییس جمهور کرزی را «جلالت‌مآب» نخوانند و دست‌های آقای صبغت‌الله مجددی، پیر استخاره‌گر، را نبوسند، اما نباید فراموش کرد که این دشنام‌ها نیز به قول هربرت مارکوزه در راستای رهایی و مبارزه با ادبیات بردگی و بندگی صورت می‌گیرد. او فراموش کرده است که در مبارزات سیاهان علیه تبعیض نژادی در ایالات متحده امریکا نیز دولت‌مردان با القاب زننده مانند «خوک» یادآوری می‌شد. اگر باور ندارد، او را دعوت می‌کنم به مطالعه رساله «گفتاری در رهایی» هربرت مارکوزه، همان فرزانه فرانکفورتی‌اش. به باور من آن‌چه که باعث شده است آقای سپنتا «گذشته» را خوب‌تر از «امروز» بخواند، وابستگی او به مکتب فرانکفورت می‌باشد. برایان اس. ترنر، با اشاره به نقدهای آدورنو و هورکهایمر و مارکوزه بر فرهنگِ توده، می‌گوید که روشن‌فکران فرانکفورتی، روشن‌فکران نوستالژیک هستند. از منظر او، نوستالژیا، احساس نخبگانی است که از وضعیتِ مدرنیته احساس ناخرسندی می‌کنند. این نخبگان با توسل به اسطوره همآهنگی و استواری و همگنی در دنیای پیشامدرن، زبان به انتقاد از جهان مدرن می‌گشایند. آن‌ها جهانی را فرض می‌گیرند که روابطِ اجتماعی در آن همگن است و میان ابعاد عقلانی و عاطفی و اقتصادی زندگی وحدت برقرار است. و این اجتماعِ همگن، تبدیل به ابزاری می‌شود برای محکوم کردن دنیای مدرن.
۳ – شبکه‌های اجتماعی: آقای سپنتا در مقاله «جوانان فاقد الگوی اجتماعی و کشوری اسیر ابتذال نخبگان»، از اهالی فیسبوک و، به قول استاد ربانی شهید، از جوانان فیسبوکی شکایت دارد و به خاطری آن‌چه که او «اجتناب از درگیری‌های مبتذل» می‌خواند، مقاطعه‌اش را با شبکه‌های اجتماعی و وب‌سایت‌های افغانی اعلام می‌کند. بر خلاف باور برخی مریدان جناب دکتر، من این سخنش را نشانه نخبه‌گرایی او می‌دانم. مگر خود را از زمره اهالی فیسبوک و تویتر ندانستن، و امتناع از خواندن وب‌سایت‌های افغانی، به بهانه اجتناب از درگیری‌های مبتذل، نشانه نخبه‌گرایی نیست؟ آقای سپنتا به صراحت گفته است که در شبکه‌های اجتماعی، ابتذال جریان دارد و راه حل در اجتناب و کناره‌گیری از آن است. آخر آقای سپنتا با کدامین زبان نخبه‌گرایی‌اش را برای تان بازگو کند تا ما باور کنیم؟ مگر صریح‌تر از این می‌شود گفت؟
نخبه‌گرایی، ناسازگار با دموکراسی است و زمینه را برای ظهور قدرت‌های توتالیتر مساعد می‌سازد. تجربه ثابت ساخته است در هرجایی که فعالان سیاسی تمایز میان نخبه و توده را جدی گرفته و صلاحیت گفتگوی یک طرف را زیر سئوال برده و خودشان را «عقل کل» پنداشته‌اند، دموکراسی رخت سفر بربسته و مونولوگ و تک‌گویی و توتالیتاریسم حاکم شده است. میخاییل باختین درست می‌فرماید که «در گفتمان تک‌گویانه فقط یک آگاهی و یک فاعل وجود دارد؛ و در گفتگو دوآگاهی و دوفاعل». من از به قدرت‌رسیدن چنین تفکر، بسیار هراس دارم. با این تفکر، بر خلاف باور سپنتا، نه به حق شهروندی خواهیم رسید و نه هم به دموکراسی و مردم‌سالاری. دموکراسی، فاصله‌ها میان نخبه و توده را انکار کرده و هردو را «فاعل آگاهی» می‌داند و به آرای هردو، مساویانه ارج می‌گذارد. توفیق دموکراسی، نیاز به تواضع علمی دارد؛ آن تواضع علمی‌ای که در این سخن کارل پوپر، نظریه‌پرداز جامعه باز، وجود دارد:«تصوری که من از فلسفه دارم به کلی از رنگی دیگر است. به عقیده من، همه مردان و زنان فیلسوفند، گرچه برخی بیش‌تر از سایرین. قبول دارم که گروه متمایز و خاصی از افراد، وجود دارد، ولی اصلاً و ابداً در شور و اشتیاق وایسمان نسبت به مشغله‌ها و رویکرد آن‌ها شریک نیستم. برعکس تصور می‌کنم در موافقت با آن کسانی که نسبت به فلسفه دانشگاهی ظنین هستند فراوان می‌توان داد سخن داد. به هر تقدیر، من مخالف سرسخت اندیشه‌ای هستم که قایل به وجود گروهی نخبه از روشنفکران و فلاسفه است». درست از همین جا است که جان دیویی در دفاع معرفت‌شناسانه از دموکراسی می‌گوید: «عادی‌ترین افراد نیز لااقل در یک زمینه تخصص منحصر به فرد دارد – ولو تنها در زمینه علم به این‌که کفشی که به پا دارد کجای پایش را می‌زند».

سه
سپنتا شاید از نگاه شخصیتی نیز قابل نقد باشد، اما انتقادات من متوجه اندیشه‌های او است، نه کارنامه‌های‌اش. من به خود حق نمی‌دهم که بپرسم چرا «سالک طریقت آدورنو»، «خادم دولت لیبرال» شده و چرا «منتقد قوم‌گرایی»، با خرم قوم‌گرا همکاسه است. انتقادهای من بیش‌تر بر اندیشه سیاسی او است. رئوس انتقادات خود بر اندیشه‌هایش را در بالا یادآوری کردم. نقدهایم حاوی هیچ حب و بغضی نبوده و تنها به انگیزه حقیقت‌جویی صورت گرفته است. اگر کسی آماده است در این موارد با من بحث منطقی و مستدل نماید، من از آن استقبال می‌کنم. نیازی به فحاشی و هتاکی نیست.

چهار
شخصی به نام شاکر مرادی در مقاله زیر عنوان «انتقاد متوهم» در مقام انتقاد از نوشته من نوشته است: «من گمان نمی‌کنم که در کتاب فلسفی «دیالکتیک روشنگری» اندکی نخبه‌گرایی وجود داشته باشد. به‌دلیل این‌که این متن بسیار سنگین است و از درک من بالاست، به جزئیات نمی‌پردازم». عزیزم! وقتی کتاب از درکت بالا است، چگونه دانستی که اندکی نخبه‌گرایی در آن وجود ندارد؟ به هرصورت، هر وقتی توانایی درک آن کتاب را پیدا نمودی، من حاضر هستم همرایت در باره آن کتاب و محتوای نخبه‌گرایانه‌اش بحث کنم.
عالی‌جناب هم‌چنان ادعای من مبنی بر وابستگی آقای سپنتا به مکتب فرانکفورت را نیز غیرمستند خوانده و از داوری در این باره خودداری کرده است. تعجب می‌کنم که جناب مرادی چگونه مقاله سپنتا را دوبار خوانده، اما از وابستگی او به مکتب فرانکفورت آگاه نگردیده است؟ آقای سپنتا حتا در واپسین مقاله‌اش دوبار از وابستگی‌اش به فرانکفورت یاد می‌کند: یک‌بار هنگامی که می‌نویسد: «در جدایی میان واقعیت و آرمان است که تیوری انتقادی کارش را بنا می‌کند» (فراموش نکنیم که «تیوری انتقادی»، نام دیگر «مکتب فرانکفورت» است)؛ و بار دیگر در مبحث مربوط به دیکادنس. او هم‌چنان در ده‌ها مقاله و گفتگوی خود از این وابستگی‌اش پرده برداشته است. او باری در گفتگو با بی بی سی نیز خود را متعلق به مکتب فکری فرانکفورت خوانده بود.
دوست عزیزمان، هم‌چنان در باره ادعای من مبنی بر نخبه‌گرایی مکتب فرانکفورت، به عنوان «مثال نقض» از آثار هابرماس یاد کرده و گفته که او علی رغم وابستگی‌اش به مکتب فرانکفورت، نخبه‌گرا نیست، بل طرفدار مشارکت همگان در عرصه سیاسی است. تنها چیزی که می‌خواهم برای او یادآوری کنم، داستان پایان‌نامه دکترای هابرماس است. هابرماس وقتی کتاب «دگرگونی ساختاری حوزه عمومی» را به عنوان پایان‌نامه دکترایش تقدیم به بزرگان مکتب فرانکفورت کرد، به دلیل غیرمارکسیستی و غیرفرانکفورتی‌بودنش، پذیرفته نشد. تازه، فراموش نباید کرد حوزه عمومی که هابرماس از او دفاع می‌کند، حوزه عمومی امروزه نیست. او نیز همانند سایر فرانکفورتی‌هایش حوزه عمومی امروزه را تحت تسلط «فرهنگ توده» دانسته و در باره آن، نگاه نخبه‌گرایانه دارد.
عبدالشهید ثاقب- خبرگزاری جمهور
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *

پربازدیدترین