واپسین مقاله سپنتا را که زیر عنوان «دولت – ملت شهروندان گفتمان ضدنژادگرایی» در روزنامه هشت صبح به نشر رسیده است، خواندم. این مقاله نسبت به مقالات پیشیناش، کمتر چالشبرانگیز، اما در عین حال مبتنی بر چندسوءتفاهم است:
یک نخستین سوءتفاهم او مربوط به مسأله خراسانخواهی میشود. او فکر میکند جماعتی که امروزه از «خراسان» نام میبرند، خواهان برگشت به گذشته هستند و دچار باستانگرایی ایدئولوژیک شدهاند؛ اما چنین نیست. برخلاف پندار او، کسانی که خواهان تغییر نام کشور از «افغانستان» به «خراسان» هستند، از رذالتها و شرارتهای موجود در آن دوره نیز آگاهی داشته و از دوره خراسان، تنها نامش را میپسندند. نام «خراسان»، نام قومی نه، بل نام تمدنی است که متعلق به همه اقوام کشور میباشد.
دودومین سوءتفاهمی که برای آقای سپنتا رخ داده، در رابطه به اهمیت «نامگذاری» میباشد. آقای سپنتا فکر میکند که «نام» یک پدیده خنثی است و دولت افغانستان میتواند از طریق تنظیم رابطه حقوقی و شهروندی باشندگان آن، بار قومی آن را از وی جدا کند.
در حالی که واقعیت آن است که «نام»ها پدیده خنثی نبوده و «نامگذاری»، به قول رولان بارت، فاصله اندکی با داوری دارد و به تعبیر اسلاوی ژیژک، باعث فروکاستن هرچیز به یک نماد میشود. ژیژک میگوید وقتی شما چیزی را نامگذاری میکنید، در حقیقت، او را از ماهیتِ اصلیاش جدا ساخته و به یکی از ویژگیهایاش فرو میکاهید. وقتی شما نام «طلا» را بر یک فلز میگذارید، به گونه خشونتبار، فلز را از بافت طبیعیاش جدا ساخته و رویاهای خودتان را در مورد ثروت، قدرت، و خلوص روحانی که هیچ ربطی به ماهیت طلا ندارد، بر آن تحمیل میکنید.
بنابراین، در مورد نام کشور نیز نباید با خوشبینی برخورد کرد. واقعیت آن است وقتی شما نام این سرزمین را «افغانستان» بگذارید، هر قدر رابطه شهروندان را در لای کاغذها دموکراتیک بنویسید و از حقوق مساوی آنها یاد کنید، نفس این نامگذاری باعث خواهد شد که برخیها خودشان را شهروندتر از دیگران بخوانند که تا هنوز هم خوانده اند. نام «افغانستان»، به گونه خشونتبار، باعث فروکاست این سرزمین به «سرزمین اوغانها» گردیده و سایر باشندگان این سرزمین را به شهروند درجه دو و «بیگانه» تقلیل خواهد داد.
سهسومین اشتباه آقای سپنتا در مسأله «نامگذاری»، بیاعتنایی او به دغدغه شهرتطلبی آدمیان میباشد. او فکر میکند اگر حق شهروندی باشندگان این سرزمین به رسمیت شناخته شود، حتا اگر نام کشور قومی نیز باشد، مشکل حل خواهد شد. من فکر میکنم این سخن خیلی غیرواقعبینانه بوده و ناسازگار با دریافتهای تاریخی میباشد. واقعیت آن است که انسانها همواره دودغدغه مهم دارند: دغدغه نام و دغدغه نان. بنابراین تا زمانی که «دغدغه نام» انسانها به رسمیت شناخته نشود، مشکل کماکان باقی خواهد و جنجالها و کشمکشها ادامه خواهد داشت. هانا آرنت میگوید که در دنیای معاصر ریشههای شورشهای مردمی بیشتر از آنکه در فقر باشد، در گمنامی است.
جان آدامز یکی از بنیانگذاران ایالات متحده امریکا نیز درد گمنامی را مهمتر از درد بی نانی خوانده و چنین مینویسد: «وجدان مرد تهیدست آسوده اما خود او سر افکنده و شرمزده است ... احساس میکند از نظرها به دور است و باید در گمنامی به سر برد. بشریت اعتنایی به او ندارد. بی آنکه مورد توجه باشد، سرگردان به این سوی و آن سوی میرود. در میان انبوه مردم در کلیسا یا در بازار ... همانقدر در تاریکی یا گمنامی است که در پستو یا در سرداب خانه. هدف مذمت و نکوهش و ملامت نیست؛ فقط دیده نمیشود ... نادیده گرفته شدن و آگاه بودن به آن، تحمل ناپذیر است. اگر کروزوئه (قهرمان معروف کتاب دانیل دفو) در جزیره ای که بود کتابخانه اسکندریه را هم در اختیار داشت ولی به یقین می دانست که هرگز چهره انسان دیگری را نخواهد دید، آیا هیچگاهی لای کتاب را میگشود؟».
آنچه که این گفته ها را تأیید میکند، جنگهای هویتی می باشد که در چنددهه پسین اتفاق افتاده اند. من در اینجا اشاره میکنم به آماری که تد رابرت گر، در پژوهشی که پیرامون اقلیتهای در معرض خطر انجام داده است، ارایه کرده است:
• تقریباً مردم صد ملیت و اقلیت در زد وخوردهای جدی و خشونتآمیز بین سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۹۰ شرکت داشته اند. شصت مورد از این زد وخوردها بر سر خودمختاری بوده و حداقل یک دهه به طول انجامیده است.
• در ابتدای سال ۱۹۹۶، بیش از چهل برخورد خشونت آمیز سیاسی قومی، در جریان بوده است؛ یعنی حداقل یک مورد در هر ناحیه از جهان.
• طبق تحقیق باربارا هارف، از سال ۱۹۴۵، حدود پنجاه مورد نسلکشی و کشتار وسیع سیاسی رخ داده که هدف آن بیش از هفتاد اقلیت مذهبی و قومی بوده و در مجموع سبب هلاکت حداقل ۹ تا ۲۰ میلیون نفر شده است.
• در ابتدای سال ۱۹۹۵ در جهان حدود ۲۳ میلیون پناهنده رسمی و جود داشته و ۲۷ میلیون دیگر به صورت داخلی ناگزیر به کوچ گردیده بودند، بسیاری از آنها از جنگهای داخلی، درگیری های اقوام رقیب و کشتارهای دسته جمعی فرار کرده بودند.
این البته آمارهایی است که مربوط به سال های قبل می باشد؛ اگر جنگ ها و خشونت های فرقه ای، قومی و مذهبی را که در سالهای پسین اتفاق افتاده اند مد نظر بگیریم، آمار قربانیان از این هم فراتر می رود.
چهارآقای سپنتا چندسالی است که به عنوان مأمور عالیرتبه در حکومت افغانستان ایفای وظیفه میکند. بنابراین امکان دارد آقای سپنتا به اهمیت «نام» و دغدغه شهرتطلبی آدمها واقف باشد، اما این یادداشتهای پسین او ناشی از حس قدرتدوستی او باشد. این امکان چندان بهدور هم نیست. زیرا کسی که آماده باشد به خاطر رسیدن به قدرت دستهای صبغتالله مجددی را ببوسد، طبعاً آماده است که به خواست ارگنشینان یادداشتهای نیز بنویسد.
عبدالشهید ثاقب-
خبرگزاری جمهور
سروار کم یاب