۰

در لذت‌های دردمندی

سه شنبه ۲ ثور ۱۳۹۳ ساعت ۱۹:۰۰
روزگار خوبی بود: به قول سهراب سپهری، آب بی‌فلسفه می‌خوردیم و توت بی‌دانش می‌چیدیم. آن هم‌سن و سالانم هنوز هم در همان کوچه‌ها، آب بی‌فلسفه می‌خورند و توت بی‌دانش می‌چینند. نه دغدغه مردم‌سالاری دارند و نه هراسی از اقتدارگرایی. نه از فاشیسم می‌ترسند و نه مانند من سرگردان در کتاب‌فروشی‌های شهر تا «توتالیتاریسم» را بخواند. کار می‌کنند و می‌خورند و می‌خوابند و والیبال می‌کنند. اما من، منِ بدبخت...
در لذت‌های دردمندی

وقتی کودک بودم، پدربزرگم همواره می‌گفت: درس بخوان که در بزرگ‌سالی بی‌غم شوی. او می‌گفت: آدم‌های بی‌سواد، درد و رنجِ فراوان می‌کشند. درس خواندم و به توصیه‌های‌اش گوش کردم، اما اکنون به تجربه آموخته‌ام که پدربزرگم اشتباه می‌گفته و واقعیت، عکس آن است. وقتی کودک بودم، چند هم‌سن و سالی داشتم که با هم خیلی انس داشتیم و هیچ بازی‌ای نبود که بی‌حضورما و در غیاب ما برگزار شود. هر صبحِ زود از خواب بر می‌خاستیم و در کوچه‌ها و پس‌کوچه‌هایی دهکده به بازی و سرگرمی مشغول می‌شدیم. روزگار خوبی بود: به قول سهراب سپهری، آب بی‌فلسفه می‌خوردیم و توت بی‌دانش می‌چیدیم. آن هم‌سن و سالانم هنوز هم در همان کوچه‌ها، آب بی‌فلسفه می‌خورند و توت (اتفاقاً خنجان، با توت‌اش معروف است) بی‌دانش می‌چینند. نه دغدغه مردم‌سالاری دارند و نه هراسی از اقتدارگرایی. نه از فاشیسم می‌ترسند و نه مانند من سرگردان در کتاب‌فروشی‌های شهر تا «توتالیتاریسم» را بخواند. کار می‌کنند و می‌خورند و می‌خوابند و والیبال می‌کنند. اما من، منِ بدبخت، آمدم دست به میوه ممنوعه زدم و از درخت آگاهی تناول کردم؛ آمدم و درس خواندم. آمدم مکتب و مدرسه رفتم. مکتب و مدرسه رفتم تا متاع خوشبختی بخرم، اما نصیبم درد و رنج شد. از میوه ممنوعه آگاهی خوردم، به دره اشک‌ها و ناله‌ها تبعید گردیدم. غم نداشتم، بُز خریدم. اینک منم و غم دوری از آرمان‌هایم. اینک منم و اندوهِ مهجوری از آرزوهایم. هیچ شب و روزی را نمی‌توانم بی‌فلسفه بخوابم. وقتی کودکی در عراق، پیرمردی در سوریه و روزنامه‌نگاری در افغانستان، قربانی وحشت و دهشت و ترور می‌شود، اشک می‌ریزم. وقتی بانویی در هرات و دختری در بلخ، مورد تجاوز و قتل قرار می‌گیرد، می‌گریم. همه زندگی‌ام با غم و درد و رنج، آمیخته و همه عمرم را وقف مبارزه برای آزادی کرده‌ام.
شاید تنها توجیهی که امروزه برای این همه زندگی اندوهبارم دارم، همان حرف از لشک کولاکوفسکی است. لشک کولاکوفسکی می‌گوید: «ناباوری به ارزش درد و رنج سبب پاره‌ای عوارض جانبی فرهنگی می‌شود که باید به آن‌ها توجه کنیم، عوارضی که به پیوند میان انسان‌ها بر می‌گردند. هرقدر کم‌تر آمادگی درد شخصی را تحمل کنیم، همان‌قدر آسان‌تر رنج دیگری را بر می‌تابیم. از طرد ارزش‌ها به‌خاطر رنج‌آوری شان، از همزیستیِ به دست آمده بدون سختی و تلاش و تقابل، نوع جامعه بشری صوری ایجاد می‌شود که با نخستین چالش آماده فروپاشی است».
لشک کولاکوفسکی، شادی را لحظه‌یی قاپیده از هوشیاری ذهن انسان می‌داند. او می‌گوید من نمی‌توانم تصور کنم که انسان‌ها در آن دنیا بتوانند از رنج دیگران متأثر نشوند. آخر انسان نمی‌تواند از رنج دیگران آگاه نباشد! اگر آگاه باشد امکان دارد که از رنج دیگران تأثیر نپذیرد؟ او در حقیقت، این پرسش‌ها را در واکنش به سخن توماس آکوینی مطرح می‌کند که گفته است: «رستگاران از دیدن عذاب نفرین‌شدگان به وجد در می‌آیند».
لشک می‌گوید: امیدوارم که قضیه این طور نباشد و آن‌ها به رغم همه‌چیز شاد و مشعوف نشوند».
من وقتی این سخنان لشک کولاکوفسکی را خواندم، حداقل تسلی یافتم که درد و رنج هم ارزش‌هایی دارد و تو اگر خوشبختی‌های ناشی از پرده جهالت را از دست داده‌ای، اندوه‌هایی آمیخته با لذت ناشی از انسان‌دوستی را به دست آورده‌ای.
عبدالشهید ثاقب- خبرگزاری جمهور
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *

پربازدیدترین