۰

از ملت‌‌سازی تا پایگاه‌‌سازی، تغییر استراتژی آمریکا در افغانستان

مهدی حسینی
جمعه ۴ میزان ۱۴۰۴ ساعت ۱۶:۱۹
از ملت‌‌سازی تا پایگاه‌‌سازی، تغییر استراتژی آمریکا در افغانستان

افغانستان، هارتلندِ ژئوپلیتیک یا معمای حل‌ ناشده آمریکا؟
افغانستان در قلب ژئوپلیتیک  آسیا جایگاهی بی ‌بدیل دارد و همین جایگاه سبب شده است که بسیاری آن را هارتلند آسیا بنامند. نظریه مک ‌کیندر در آغاز قرن بیستم تأکید می ‌کرد که هر قدرتی که بتواند بر هارتلند مسلط شود، می ‌تواند مسیر قدرت جهانی را تغییر دهد و امروز افغانستان، به دلیل موقعیت استراتژیک و منابع عظیم طبیعی خود، همان نقطه کانونی است. افغانستان، اگرچه  جغرافیایی در جنوب آسیا است و بخشی از اوراسیا و یکی از نقاط محوری آن محسوب می‌شود ، اما به‌ دلیل موقعیت چهارراهی میان آسیای مرکزی، خاورمیانه، چین و شبه‌ قاره، یکی از کانون ‌های کلیدی نظریه مکیندر در دنیای معاصر است.  حضور یا غیبت آمریکا در این کشور نه ‌تنها سرنوشت داخلی افغانستان، بلکه توازن قدرت در آسیا و حتی جهان را متأثر می‌سازد.

اگر دونالد ترامپ  یا هر دولت بعدی در آمریکا به فکر بازگشت به افغانستان باشد، این بازگشت صرفاً با شعار مبارزه با تروریسم توجیه نخواهد شد، بلکه پشت آن یک بسته کامل ژئوپلیتیک و ژئواستراتژیک نهفته است. از مهار چین و روسیه گرفته تا فشار بر ایران.  بازگشت احتمالی آمریکا، اگر رخ دهد، بیشتر یک حرکت ژئوپلیتیک علیه رقبا خواهد بود تا یک پروژه توسعه ‌ای برای مردم. در بهترین حالت، شاید فرصت‌ هایی برای اقتصاد محلی ایجاد شود، اما در بدترین حالت، افغانستان بار دیگر به میدان نبرد سرد و گرم قدرت‌های بزرگ بدل می‌شود. به بیان ساده، برای آمریکا، افغانستان اهرم فشار است. برای رقیا، افغانستان خط قرمز و میدان مقاومت است و برای مردم ، تکرار تاریخ تلخ  جنگ های نیابتی.
 
 با این حال، پرسش کلیدی این است که بازگشت آمریکا چه تأثیری بر سرنوشت مردم افغانستان خواهد گذاشت؟ 

تجربه بیست سال حضور پیشین نشان داد که حضور نظامی آمریکا گرچه به ایجاد برخی زیرساخت‌ها و آزادی‌های نسبی انجامید، اما نتوانست ثبات سیاسی پایدار و توسعه اقتصادی واقعی به‌همراه بیاورد. فساد گسترده، وابستگی شدید دولت وقت به کمک ‌های خارجی و رشد طالبان نتیجه مستقیم آن حضور بود. اگر آمریکا دوباره وارد شود، احتمالاً این بار با رویکردی ابزاری ‌تر و تاکتیکی ‌تر خواهد بود. تمرکز بر پایگاه‌های نظامی و اهداف ژئوپلیتیک، نه ملت ‌سازی و بازسازی گسترده. این بدان معناست که مردم افغانستان ممکن است بار دیگر میان رقابت قدرت‌ های بزرگ و گروه‌ های داخلی قربانی شوند.
 
برای مثال همان ‌طور که در دهه 1980 افغانستان صحنه رقابت آمریکا و شوروی شد و پیامد آن جنگ داخلی و ظهور طالبان بود، امروز هم احتمال دارد افغانستان به میدان رویارویی آمریکا با چین و روسیه تبدیل شود. در چنین شرایطی، خطر اصلی برای افغانستان آن است که به‌ جای تبدیل ‌شدن به مرکز همکاری‌ های منطقه ‌ای، بار دیگر نقش میدان جنگ نیابتی را ایفا کند. نقشی که هم ثبات داخلی را از بین می‌ برد و هم چشم‌ انداز توسعه را به تعویق می‌ اندازد. اگر آمریکا دوباره وارد افغانستان شود و در مقابل چین و روسیه نیز حمایت از جریان‌ ها یا گروه‌ های خاص در افغانستان افزایش یابد، این کشور یک بار دیگر به میدان جنگ نیابتی تبدیل می‌شود. جایی که هزینه ‌ها و ویرانی‌ها برای مردم افغانستان است، اما قدرت‌ های بزرگ خارج از مرزها سود استراتژیک خود را می‌برند. 

بنابراین، افغانستان همچنان همان هارتلند باقی خواهد ماند، اما سرنوشت این هارتلند بستگی دارد به اینکه آیا قدرت‌های بزرگ آن را صرفاً ابزاری برای بازی بزرگ جدید خواهند دید یا فرصتی برای همکاری‌ های منطقه ‌ای. اگر سناریوی نخست غلبه کند، بازگشت آمریکا بیش از هرچیز به معنای بازتولید بی ‌ثباتی برای مردم  افغانستان خواهد بود.
 
بازگشت آمریکا اگر صرفاً بر مبنای مهار چین و روسیه باشد و نه حل ریشه ‌ای مشکلات داخلی افغانستان، باز هم یک تکرار پرهزینه خواهد بود. ولی اگر این بازگشت در قالب یک استراتژی چند بعدی باشد  شامل سرمایه‌ گذاری در معادن، مشارکت در توسعه اقتصادی، ایجاد ساختارهای سیاسی با ثبات و تعامل با بازیگران منطقه‌ ای مثل ایران، پاکستان و آسیای میانه،  آنگاه می‌ تواند به یک بازی ژئوپلیتیک جدید بدل شود که متفاوت از گذشته است. در نتیجه آمریکا میان دو راهی است. یا افغانستان را دوباره به میدان رقابت قدرت‌ ها و جنگ نیابتی بدل می ‌کند ( تکرار چرخه شکست‌ خورده ) یا از تجربه‌ های گذشته درس می‌ گیرد و رویکردی ترکیبی از قدرت سخت و نرم را برای تثبیت جایگاهش در هارتلند آسیا به ‌کار می ‌گیرد. 
 
مبنای بازگشت یا عدم بازگشت آمریکا، با تمرکز بر موقعیت افغانستان در ساختار رقابت قدرت‌ های جهانی و منطقه ‌ای است . افغانستان  طالبان، امروز بیش از هر زمان دیگر در خلأ ژئوپلیتیک به سر می ‌برد. دولتی که مشروعیت بین‌ المللی ندارد، اقتصادی که وابسته به کمک‌ های خارجی و قاچاق است و جامعه ‌ای که میان فقر، مهاجرت گسترده و سرکوب سیاسی گرفتار شده است. این خلأ دقیقاً همان چیزی است که قدرت‌های بزرگ را وسوسه می ‌کند تا افغانستان را به میدان اجرای استراتژی ‌های خود تبدیل کنند.

از نگاه ایالات متحده، افغانستان یک اهرم فشار است نه یک مقصد استراتژیک. اهمیت این کشور نه در ظرفیت‌ های داخلی ‌اش بلکه در جایگاهش به عنوان پل میان سه محور حساس جهان معاصر است: آسیای مرکزی به‌عنوان پشت حیاط روسیه، چین با دغدغه امنیت سین ‌کیانگ  و ایران به‌عنوان بازیگر چالش‌ گر نظم آمریکایی. همین موقعیت جغرافیایی افغانستان است که آمریکا را وادار می ‌کند حتی پس از خروج پرهزینه‌اش، سناریوی بازگشت را زنده نگه دارد. 

اما آنچه معادله را پیچیده ‌تر می ‌سازد، تغییر قواعد بازی قدرت در قرن بیست‌ ویکم است. برخلاف دوران جنگ سرد، حضور نظامی به ‌تنهایی دیگر ابزار اصلی برای تثبیت موقعیت در یک منطقه نیست. آمریکا اگر بازگردد، احتمالاً نه به سبک گذشته با پروژه‌های ملت‌سازی، بلکه با مدل جدیدی از حضور که ترکیبی از پایگاه‌های نظامی محدود، استفاده از قدرت‌های محلی، و بهره‌ گیری از ابزارهای اقتصادی و اطلاعاتی است. چنین مدلی به آمریکا امکان می‌دهد که هزینه‌های مستقیم خود را کاهش دهد، اما همچنان نفوذ استراتژیکش را حفظ کند.

در مقابل، چین و روسیه به ‌خوبی می ‌دانند که بازگشت آمریکا به افغانستان، عملاً محاصره ژئوپلیتیک آنها را تکمیل می ‌کند. چین که از مسیر یک کمربند، یک جاده افغانستان را حلقه ‌ای مهم می ‌بیند، به دنبال ثبات و سرمایه‌ گذاری است، در حالی ‌که روسیه بیش از هرچیز نگران سرایت نا امنی به مرزهای آسیای مرکزی و تهدید نفوذ سنتی ‌اش در این منطقه است. این رقابت مثلثی می ‌تواند افغانستان را بار دیگر به صحنه جنگ نیابتی بدل کند، زیرا هر یک از این قدرت‌ ها ترجیح می‌ دهند از گروه‌ها یا جریان‌های داخلی افغانستان برای پیشبرد منافع خود استفاده کنند.

در این میان طالبان با چالش اصلی بقا مواجه‌اند. از یک‌ سو می‌ خواهند حکومت خود را تثبیت کنند و مشروعیت بین ‌المللی به دست آورند، و از سوی دیگر می‌دانند که بدون تعامل با قدرت‌ های خارجی، قادر به تأمین اقتصادی و امنیتی کشور نیستند. اما مشکل اینجاست که طالبان فاقد ظرفیت دولت‌ داری مدرن‌اند و همین ضعف ساختاری، آنها را بیشتر به مهره ‌ای در بازی قدرت‌ ها بدل می‌کند تا یک بازیگر مستقل.
به همین دلیل، آینده افغانستان به یک پرسش کلیدی گره خورده است: 
آیا این کشور می‌تواند از نقش تاریخی خود به‌عنوان میدان رقابت عبور کرده و به بازیگر مستقل تبدیل شود؟  پاسخ در شرایط کنونی  منفی است. برای تغییر این مسیر، افغانستان نیازمند یک دولت فراگیر، ساختار اقتصادی متکی به منابع داخلی، و روابط متوازن با قدرت‌های منطقه ‌ای است. مؤلفه ‌هایی که در حال حاضر نه در سیاست طالبان و نه در معادلات قدرت‌های خارجی دیده نمی ‌شود.

بنابراین، افغانستان در موقعیت کنونی بیش از هر چیز نماد یک هارتلند آسیب‌ پذیر است. جغرافیایی کلیدی که ارزش ژئوپلیتیک آن بسیار فراتر از ظرفیت‌های داخلی ‌اش است. تا زمانی که شکاف میان ارزش ژئوپلیتیک و ضعف داخلی پر نشود، این کشور همچنان در معرض بازی‌ های قدرت باقی خواهد ماند و مردم آن بار دیگر هزینه رقابت‌ های جهانی را خواهند پرداخت. به بیان دیگر، افغانستان شاید برای قدرت‌ها یک سکوی فشار باشد، اما برای مردمش همچنان یک زمین سوخته در چرخه بی ‌پایان تاریخ است.

مهدی حسینی- خبرگزاری جمهور
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *

پربازدیدترین