۱

خاطرات سقوط؛ بخش دوم: طالبان و اشغال دفاتر

حسینی مدنی
جمعه ۳۱ سنبله ۱۴۰۲ ساعت ۱۴:۱۱
خاطرات سقوط؛ بخش دوم: طالبان و اشغال دفاتر
طالبان در دومین روز سقوط کابل، دفتر محل فعالیت سیاسی- اجتماعی ما را در کارته پروان اشغال کرده بودند؛ رفتم که سری به دفتر بزنم و با طالبان مواجه شوم. دفتر ما نه دولتی بود و نه تحت الحمایه خارجی. طالب چرا باید اشغال کند؟ آنها نگهبانهای دفتر را زده و خلع سلاح کرده بودند. به دروازه دفتر تانک هاموی و ادوات نظامی ایستاده بود و چند طالب مسلح. گفتم من مسئول این دفتر هستم و بدون توجه وارد دفتر شدم. آن روز اوج وحشت مردم از طالبان بود. داخل حویلی تعدادی رنجر و دهها طالب با صورت و لباس کثیف نشسته یا راه می رفتند. وارد ساختمان و راهی اتاق خودم شدم. گفتم به رئیس تان بگویید بیاید به اتاق من!

سالن پر بود از طالب، هوای سالن را بوی چرک بدن و پاهای نشسته گرفته بود. اتاق ها پر از طالب بود. دفترم طبقه دوم بود. در اتاق من اما کسی از طالبان نبود. آنجا متوجه شدم که همه آنها از بدخشان و طالبان غیرپشتون و بیشترشان طالبان ازبیک اما از افراد قاری فصیح الدین بودند که چندی بعد، لوی درستیز حکومت طالبان شد. قاری فصیح الدین در زمانی که میان استادعطا و اشرف غنی اختلاف و نزاع وجود داشت به همکاران ما پیام می داد و بسیار مایل بود که با آقای نور همکاری کند.

پنجره اتاق من مشرف به حیاط دفتر بود. لحظاتی کنار پنجره ایستادم و به طالبانی نگریستم که در فضای حویلی خندان می گفتند و قدم می زدند و یا در سایه دیوار گروه گروه نشسته و سخن می گفتند. همین چند وقت پیش در همین حویلی از دختری تجلیل کردیم که هزاره بود و شمسیه نام داشت و نفر اول کانکور سراسری شده بود، در همین جا نشست های علمی و فرهنگی می گرفتیم و مناسبت ها را یادبود می کردیم. دفتری که میزبان فرهنگیان و ادیبان و فعالین مدنی و نویسندگان و منتقدان بود، حالا زیرپای طالبان به سختی نفس می کشید.

بر چوکی ام نشستم، مسئول آن گروه از طالبان وارد اتاقم شد، سلام کرد. به سمتم آمد، دستانش را دراز کرد، گفت: رئیس صاحب! نمی دانم تو به ما خوش آمدید میگی یا ما باید به تو خوش آمدید بگوییم!
دستش را گرفتم، به کوچ سمت چپ اشاره کردم که بنشیند.
سه نفر از همکارانم هم با من بودند. آنها سمت راست نشستند. به مولوی طالب گفتم نامت چیست مولوی صاحب! گفت: ... هستم از نفرای قاری فصیح الدین!

گفتم نظر شما چیست؟ کدام مان باید خوش آمدید بگوییم؟ چیزی نگفت. گفتم شما ملا هستید، شریعت را می فهمید، جایی که اجازه صاحب ملک، نباشد بدون اذن مالک، نمازتان نمی شود! گفت بله می فهمم؛ به ما سه چهار روز مهلت بدهید تا یک جای مناسب به خودمان پیدا کنیم، ازینجا میرویم. گفتم مشکلی نیست. ملای آرام و محترمی معلوم می شد. با من برخلاف تصورم با احترام صحبت می کرد. شاید همین برخورد احترام آمیز او باعث شد که من بتوانم آزادتر حرف بزنم.

گفتم مولوی صاحب! شما طالبها واقعا خوش شانس هستید. خوش شانس هستید که در مقابل شما کسی مثل اشرف غنی قرار داشت. اگر به جای اشرف غنی حتی یک چوب خشک هم می بود، طالب پدرش هم افغانستان را گرفته نمی توانست. مردم به شما اجازه تصرف قریه و شهر را نمی دادند. اما جناب مولوی صاحب! یادتان باشد طالبان دیر یا زود شماها را هم حذف می کنند، دیر یا زود شما مجبور می شوید که با ما یکجای شوید!
او اما تند نشد صحبت های کنایه آمیز رد و بدل شد اما طالب ازبیک تبار، هرگز به من اهانت نکرد و اگر خشمگین شد، خشمش را نشان نداد.

موقع بیرون شدن مان گفت: طالبان قندهاری و هلمندی خانه استادعطا را می گیرند. اگر ما در خانه استاد جابجا شویم هم به ما خوب است و هم از خانه اش محافظت می کنیم؛ او پیشنهاد کرد که خانه استادعطا را به آنها بسپاریم. پیشنهادش معقول بود. به منزل آقای نور رفتم. طالبان سیاه و موی بلند بر دروازه خانه نشسته بودند. گفتم رئیس تان کیست؟ نامش مولوی عمری بود. برای اولین بار یک مولوی اوغان قندهاری طالب را دیدم که لباس سراسر سفید، روی شسته شده و ریش تمیز داشت. تعجب کردم؛ برای اولین یک طالب بااستعداد می دیدم؛ خودم را معرفی کردم. مولوی عمری فارسی را شکسته صحبت می کرد. وارد خانه استادعطا شدیم. در حویلی تعدادی طالب پتوها را انداخته و خوابیده بودند.

در دروازه ورودی منزلش، سیف یا گاوصندوقی بود که با آهن ضخیمی شکسته و هرآنچه داخلش بود و همچنین موترهای زره را برده بودند. مولوی عمری مدعی بود که ما نکردیم. از او خواستم که منزل را ترک کنند اما او قبول نکرد. مرا به گوشه ای برد و گفت: به استاذ عطا بگو به من یک سند از خانه اش بدهد من فامیل خوده میارم، هروقت که استاذ پس آمد خانه را تسلیمش می کنم در غیر آن، خانه اش یا چور میشه و یا مصادره میشه! شماره اش را نوشت و اصرار کرد که حتما این خانه را از استاذ به من بگیر! دیدم این اوغان بد رقم دندان تیز کرده و بیرون شدنی نیست. موترم را سوار شدم و ساحه را ترک کردم.  
 
طالبان مستقر در دفتر سیاسی یکماه دیگر از ما مهلت خواستند. بناچار پذیرفتم. مدتی نگذشته بود که همکارانم سراسیمه به منزلم آمدند. گفتند طالبان قاری فصیح الدین دنبالت می گردند. میگن رئیس تان شیعه بوده و ما خبر نداشتیم؟ یک رافضی بیاید و با ما این رقمی گپ بزنه؟ تمام وسایل دفتر بعد از این به نفع دولت مصادره میشه، خانه و جایداد رئیس تان مصادره میشه بگویین خودش موترش را بیاره تسلیم کنه! بعداً جایدادهایش را هم تثبیت می کنیم! و همینطور هم شد و دفتر سیاسی با تمام لوازم و‌ سرمایه‌اش مصادره شد.
همکاران در مورد شخص من استدلال کرده بودند که او در کابل نه خانه دارد و نه جایداد؛ کرایه نشین است، به ظاهرش بازی نخورید. و آنها راست گفته بودند. من سالهای زیادی با همه بزرگان ارتباط و رفاقت داشتم اما هرگز در مقابل کسی خودم را کم نمی آوردم و کم نمی دیدم. هرگز حاضر نشدم کسی این کمبود مرا ببیند و ناداری ام را به رخ ام بکشد.

من ناداری را برای خودم سرشکستگی نمی دانستم و کرایه نشینی را بر سرخمی شرافت می دادم. کابل که سقوط کرد من خانه و بلندمنزل و موتر زرهی و سرمایه مادی از دست ندادم. افسوس مال و اقتصاد را نخوردم اما افسوس بیست سال زحمت و مبارزه و دستاوردهای انسانی و تلاش های فردی برای مردم و فرهنگ و اجتماع و اطلاع و ... را تا عمق جانم خوردم.
من برای تغییر خیلی تلاش کردم اما تغییری که باید می دیدم به بدترین شکل ممکن دیدم و حاصل عمری تلاش و مبارزه را داخل سیل و گردبادی دیدم که نابود شد و به هوا رفت. من یعنی هزاران نفری که شرافتمندانه در دانشگاه درس خواندند، در بازار شرافتمندانه کار کردند، در اجتماع شرافتمندانه فعالیت مدنی کردند، در سیاست شرافتمندانه نقد کردند، در رسانه شرافتمندانه آگاهی دادند. شرافتمندانه تدریس کردند، تبلیغ کردند، اعتراض کردند، تظاهرات کردند، مطالبه کردند و شرافتمندانه مبارزه کردند تا آینده ای شرافتمند برای خود و اولادشان بسازند و عده ای چه بی شرفانه سیاست کردند، بیشرفانه معامله کردند، بیشرفانه گریختند و عده ای هم بیشرفانه بیعت کردند.

دفتر سیاسی که مصادره شد رفتم و در دفتر جمهور نشستم. خبرگزاری جمهور را از سال 2010 راه اندازی کرده بودم. در سالهای اخیر کمتر فرصت می یافتم از همکارانم خبر بگیرم اما حالا وقت بیشتری برای جمهور داشتم. دفتر ما در جمهور، کارته چهار بود.

روزی با جمعی دوستان در اتاقم نشسته بودیم که طالبان مسلح همچون غول ها وارد دفترم شدند. پشت سر سربازان مسلح طالبان، یک مولوی با لنگی سیاه و قد بلند و جسیم وارد شد. با تبختر پرسید: شما اینجه چی می کنید؟ گفتم اینجا دفتر و محل کار ماست؛ شما اینجا چه می کنید؟ کی هستی؟ چه کاره هستی؟ مهمانانم نیز مانند من ترسیده بودند. آنها اتاق مرا ترک کردند و به اتاق خبرنگاران رفتند و مرا با مولوی طالب تنها گذاشتند. طالبان با خبرگزاری جمهور خیلی مشکل داشتند. در یکی از روزهای سال 2013 مقاله ای نوشتیم با عنوان "از خرهای انتحاری تا انتحاری های خر". قضیه این بود که طالبان ویدئویی نشر کردند که نشان می داد برای زدن یک قرارگاه نظامی در لغمان که بر روی تپه ی بلندی قرار داشت، مواد منفجره را بر خورجین خری گذاشته و آن را به سمت قرارگاه روان کرده بودند. خر که به قرارگاه رسیده بود منفجرش کرده و تعدادی از سربازان را شهید کرده بودند. آنها سپس ویدئوی آن عمل تروریستی شان را با افتخار بعنوان یک تاکتیک نظامی نشر کرده بودند. ما بعد از نشر آن خبر، مقاله انتحاری های خر را نوشتیم. طالبان همان وقت به ما پیام دادند و نوشته فرستادند با عنوان: "سلام بر شیران فدایی! " نوشته بلند بالایی بود. برضد ما و در دفاع از عملیات انتحاری و انتحاریون نوشته بودن و در سایت رسمی شان هم گذاشته بودند. مولوی که وارد اتاق من شد خودش را معرفی کرد: من مولوی... هستم عضو قطعه بدری شبکه حقانی صاحب، از مسئولین کندک استشهادی... (از همو خرهای انتحاری!)

خیلی ترسیدم اما خودم را نگه داشتم. به عکس مهدی شهید اشاره کردم که بر دیوار پشت سرش زده بودیم. سیدمهدی حسینی خبرنگار خبرگزاری جمهور در یک عملیات انتحاری شهید شده بود. گفتم این جوان را ببین! چرا این جوان را کشتید؟ تقصیرش چه بود که او را کشتید؟ شما بسیار مثل همین جوانهای ما را کشتید. شما مردم ما را قتل عام کردید. من بازمانده شهدای یکاولنگ هستم و یادت باشد که من از طالب نمی ترسم! (اما ترسیده بودم ولی نمیخواستم او ترس مرا ببیند) مولوی استشهادی آرام شده بود و نشانی از غرور و تهدید در وجودش نمانده بود. گفت: مثل این جوان ما هم هزاران شهید دادیم. شما نباید هم از ما بترسید این وطن از همه ما و شماست و...

بعد از صحبتهای زیاد گفت: شما همینجا می باشید و به کارتان ادامه می دهید اما بقیه این ساختمان و بقیه بلاک ها را ما می گیریم و شما جایی رفته نمیتانین. همینجا باشین و کارتانه پیش ببرین.

ما یکسال همسایه انتحاری ها شدیم. من از طالبان و ساختار درونی طالب چیز زیادی نمی دانستم. انتحاری ها را برای خودم فرصتی دانستم که می توانم از طریق آنان طالبان را بهتر بشناسم و زد و بندهای درونی شان را بهتر بفهمم. یک چای سبز کافی بود تا یک ساعت بنشینم و بشنوم و فیض ببرم! آنها هم منبع معلومات من شدند و هم به شکل ناخواسته محافظ من شدند. با بودن آنها در کنار من، دیگر طالبان و استخبارات و زدنی های شان جرأت وارد شدن به دفتر من و بازرسی ها را نداشتند.

منزل محل اقامت من نیز همینگونه بود. در کوچه ما سفارت یک کشور قرار داشت که ابتدا و انتهای آنجا دهها طالب برای محافظت از سفارت بودند، هیچ گروه بازرسی طالبان حق ورود به آن کوچه و تلاشی خانه ما را نداشت. دهها طالب و مولوی وظیفه محافظت از سفارت یک کشور کفری را برعهده داشتند.

یکی از روزهای آغازین سقوط، به سرکرده طالبان محافظ سفارت که همگی از مشرقی بودند گفتم: خداوند جهادتان را قبول کند. ثمره جهادتان، شده پهره داری (محافظت) سفارت این کشور کفری! خدا از شما قبول فرماید! مولوی با خشم به طرف من نگاه کرد به شدت عصبانی شد اما چیزی نگفت. چند روز بعد دیگر آن مولوی را در آن کوچه ندیدم!
اما با طالبانی مواجه شدم که ....

ادامه دارد...
حسینی مدنی- خبرگزاری جمهور
 
 
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *


"ALI REAZA "BAWAR
Afghanistan
سلام به آقای مدنی
سال هاست نام و آوازه ی شما را شنیده ام، از فعالیت های تان خبری چندانی نداشتم، حالا که فرصت پیش امد این خاطرات شما را مطالعه کنم به وجود تان افتخار می کنم.
پدرم سالها پیش از شما خاطرات به من تعریف کرده که هنوز کم و بیش به یادم است او می گفت حسین مدنی رفیق ایران من بود من آقای مدنی از سال های دور دوست هستیم اما طی این سال ها هیچ فرصت نشد که باشما از نزدیک معرفی شوم.
شما از یکاولنگ و از مربوطات بند امیر و ما از سیغان هستیم نام پدر من محمد اسلم نبی زاده فرزند محمد حسن کربلای است.
این مقالات شما به عنوان پل ارتباطی در بین ما خواهد بود
موفق باشید آقای مدنی باز هم بنویسید مبارزه ادامه دارد
با احترام
پربازدیدترین