
یکی از اساتید دانشگاه بلخ از من پرسید که چرا آموزه های دموکراتیک برای مردم نسبت به ارزشهای قومی و قبیله ای کمتر جذابیت دارد؟
او این پرسش را برای آن مطرح کرد که وی به عنوان استادِ دانشگاه و فعالِ اجتماعی، همواره از نزدیک با مردم و دانشجویان در تماس بوده و با چشم دیده است که گرایش و تمایلِ توده ها به داعیه های قومی و قبیلوی افزونتر و حادتر از تمایلِشان به داعیههای دموکراتیک می باشد.
معنای انسانیت
هنگامی که در سنین 15 و 16 سالگی تازه چندکتاب عربی را خوانده بودم و از این بابت احساس غرور میکردم، استادم به من گفت: «ملاشدن آسان است اما انسان شدن سخت. تلاش کن که در کنار ملا شدن، فنون و رموز انسانیت را نیز بیاموزی!».
او شاید مرا به خاطر آن با چنین لحنی عتاب کرد که بسیار شوخ بودم و هرلحظه، دستهگلی را به آب میدادم، اما من معنای این سخن را نفهمیده و تا سالهای پسین این توصیه برایم یک معما بود و نمیدانستم که چرا من باید انسانیت را بیاموزم؟ آیا هرکسی وقتی چشم به جهان میگشاید، انسان نمی باشد؟ آیا انسانیت، یک پروسه در حال «شدن» است یا «بودن»؟
انسانیت وقتی به وجود میآید که آدمی مرزهای طبیعی و غریزی زندگی را درنوردیده و علیه طبیعت طغیان کند. طبعیت و زندگی بر اساس غریزه، چیزی است که میانِ ما و حیوانات مشترک است. حیوانات هم غریزه بقا دارند و بر اساس آن زندگی شان تنظیم میشود و ما نیز. اما انسانیت وقتی به وجود میآید که ما از غریزه بقا به سوی اخلاق، گذار کنیم و نوعدوستی را پیشه نماییم.
زیگمونت باومن، در این باره، میگوید: «عشق ورزیدن به همسایه ممکن است مستلزم ایمان جهشی باشد؛ ولی نتیجه این کار عبارت است از تولد انسانیت. این کار همچنین عبارت است از گذر سرنوشت ساز از غریزه بقا به اخلاق.
این گذری است که اخلاق را به قسمتی از بقا و شاید شرط لازم آن، تبدیل میکند. با این مولفه، بقای یک انسان به بقای انسانیت در انسان تبدیل میشود.»
باومن، در توضیح این امر مینویسد: «عشق به خود به بقا ربط دارد و بقا محتاج فرمان نیست؛ زیرا سایر موجودات زنده(غیرآدمیان) هم این کار را در غیاب فرمانها به خوبی انجام میدهند. وقتی به همسایه خود طوری عشق بورزیم که به خود عشق میورزیم، بقای انسانی را به چیزی متفاوت با بقایی دیگر موجودات بدل میکنیم. بدون بسط/ تعالی عشق به خود، تمدید زندگی مادی جسمانی، بنفسه، هنوز بقای انسانی نیست؛ آن نوع بقایی که انسانها را از حیوانات (و- هرگز فراموش نکنید- فرشتگان) جدا میسازد. حکم اخلاقی عشق ورزیدن به همسایه، غرایز طبیعی را به معارضه میطلبد و نادیده میگیرد؛…».
اگر بیاییم از این منظر به انسانیت نگاه کنیم، باید اعتراف کرد که ما در این سرزمین با کمبودِ انسانها مواجه هستیم. در این، ما به جای نوعدوستی، ترجیح میدهیم که غریزه بقا بر ما فرمان براند. بنابراین، آن «شیخِ» مولانا حق دارد که چراغی را بر افروخته و در کوچهها و پسکوچههای شهرِما به جستجوی انسان برآید و ما را دیو و دد بخواند:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزو است
زین همرهان سست طریقت دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزو است
دموکراسی
بعد از فهم معنای انسانیت، اکنون فهم اینکه چرا آموزههای دموکراتیک در این سرزمین جذابیت ندارد، بسیار آسان خواهد شد.
چون دموکراسی هم مانند انسانیت، مستلزمِ آن است که آدمی مرزهای طبیعی را کنار گذاشته و بر خلاف طبیعت عمل کند.
لشک کولاکوفسکی، فیلسوف و متکلم معروف لهستانی، مقالهی دارد زیر عنوان «دموکراسی بر خلاف طبیعت است».
او در این مقاله میگوید: آن نهادها و سازمانهایی که به صورت خودجوش و بدون برنامهریزی به دستِ انسانها شکل میگیرند، نه تنها سازنده دموکراسی نیستند بلکه واکنشی در برابر آن محسوب میشوند.
کولاکوفسکی میگوید: دوشکل عمده از اشکال حیات بشری را میتوان به معنای مجازی آفریدهی دستِ طبیعت دانست، به این معنا که نه به صورت برنامهریزی شده بلکه به نحوی خودانگیخته پدید آمدهاند: اول، حیات قومی (ملت یا قبیله) و دوم زندگی مذهبی.
او میگوید: این دوشکل از حیات، تهدیدی برای دموکراسی بوده و همچنین دموکراسی تهدیدی برای آنها میباشد.
او ناسازگاری دموکراسی با اشکال طبیعی زندگی را چنین بیان میکند: «ملت، مانند هر موجود طبیعی دیگر، در درون خود حامل میل ذاتی صیانت نفس است: میخواهم باقی بمانم و میخواهم نیرومند باشم. ملت مایل است که کشور ابزارِ دستش باشد، حال آنکه دولت دموکراتیک مطلقاً ابزار دست ملت نیست و به جامعه شهروندی تعلق دارد.
بنابراین، شما اگر میبینید که آموزههای دموکراتیک در این سرزمین جای پای ندارد، علتش آن است که ما هنوز به مرحلهی انسانیت عبور نکردهایم و به همین دلیل به اشکال طبیعی زندگی متعهد و وفادار باقی ماندهایم.
دموکراسی و انسانیت لازم و ملزوم یکدیگراند.
عبدالشهید ثاقب-
خبرگزاری جمهور